گیسوی مهتاب
لحظههای شب را
بهگیسوان رویائی میآویزم
که پگاه امروزم را
در آغوش تو بیدار کرد
بهلحظههای خلوتم پیرهن تو را پوشاندهام
ساعتهای قبلاز خواب شبانهام
بهاسم کوچک تو آرام میگیرند
پژواک رقص اغواگری در زنانهگیام
سرمست از عطر سیب، در لبان توست
شُکوه اوج لذتام
در نوازش انگشتان تو نهفته است
فرازوفرود
اندامم را در چشمانت زیباتر میبینم
بستر تپّه را
با درنگ عشق،
پایین بیا
تا اوج شهوتناکیام را
لمس کنی،
پویائیام را
بهبینی،
عطر گرم غنچه را در حال شکفتن
بشنوی
که چهگونه فراسوتر از واژه
پژواک تپش را
بهساقه مینوشاند
ارگاسمهای زنجیرهایام را
در پیرهن اسم کوچک تو
بهآرامش فرشتهوار لحظههای پیآمدش
دوست میدارم
رازوارهگیِ آغوشام
در اوج تو نیز تکراری نیست
هربار مانند اولینبار
پر از تازهگیهای نادیده و ناشنیدههای
من و توست
رهگذر