لبریزی
دوری، فاصله نیست
بین من و تو
شباهنگام
ماه در آغوش دریاست
تو در لحظههای من
غنچهها در آغوش من،
شکوفه میزنند
بهگرمای تصویرم،
در آینهی نگاه تو
اینگونه
بهار ما از راه میرسد
عطر تمشک پستانهایم را
در لابلای رویاهای تو جاگذاشتهام
که هر شب، قبل از تسلیم شدنت بخواب
یک نفس عمیق بکشی
و
من خوابهای تو را بهبینم
رویاهایت،
مرا بیتو نمیگذارند
جهانم جاری میشود،
در تندیِ نفسهای تو
سکوت،
انتظار جیغهای از جان برآمدهی مرا میکشد
و این انتظار،
سنجاق افتخار زنانهگی،
بهسینهی من میزند
لحظه، بیبُعد زمان میشود
آنهنگام،
که اسم من از لبانِ قلم،
لبریز میشود
رهگذر