نقدی بهقطعهی
« ترانهی تپش »
به خواهش من از
آتهنا بارِش
«با چشمان نیمهباز
در آرامشِ داغِ آغوشت
میلغزم»
در همین آغاز،
شاعر ما را به خلوتی نیمهرویاگونهی حسّیِ میبرد.
«چشمان نیمهباز»
حالتی میان بیداری و خواب، میان آگاهی و تسلیم در دل رویاها را تداعی میکند.
«آرامشِ داغ»
ترکیبی است از تضاد و همزیستی:
گرما و آرامش، شور و سکون.
واژهی «میلغزم» نه تنها حرکت جسم را نشان میدهد،
بلکه نوعی رهاشدهگی و بیوزنی را نیز القا میکند؛
گویی عاشق در آغوش معشوق، از مرزهای خود عبور میکند.
«میرسم
بهژرفای پنهانِ قلبت
بهترانهای
که در آوای تپشهای آن میرقصد»
در این بند، شاعر از لمس سطحی به نفوذ در ژرفا میرسد.
«ژرفای پنهانِ قلب»
نه صرفاً اندامی فیزیکی، بلکه مکانیست برای رازداریِ هر آنچه در واژه نمیگنجد.
احساسات، و شاید نیمسایههائی در پلکهای خاطرات
«ترانهای که در آوای تپشها میرقصد»
استعارهایست از همآوایی احساس و تن؛
گویی نغمهایست در ضربان پنهان قلب یا موسیقیایکه عاشق در آن میرقصد،
یا شاید خودِ عشق، موسیقیایست که درون سینهی معشوق نواخته میشود.
«میبینم
عشقی را
که در تبخیزِش
و
سربههوائیِ نوک پستانهایم خوانده بودم»
در اینجا، نگاه شاعر به درون خویش بازمیگردد.
و یک همسوئیِ احساسی و خواست مشترک بین خود و معشوق میبیند
«میبینم»
نه دیدن با چشم، که درک معشوق و دریافت آینهوار او
که تپشهای قلب عاشق را تکرار میکند
«تبخیز»
واژهایست که گرما، التهاب، و فوران را در خود دارد.
به نسیم در آتش و تب در بوسه میماند
«سربههوائیِ نوک پستانهایم»
جسورانه و بیپرده است،
که همآهنگیِ اوجِ نوک پستانها را
با اوج احساس تنانه نشان میدهد
اما در عین حال،
با واژهای چون «سربههوائی» حالتی از بازیگوشی
و لطافت را نیز منتقل میکند. این بند، نقطهی تلاقی میل و تن ست.
«مرا
بهتسلیم دلخواسته بهسرورانهگیِ تو،
فرا میخوانند
و
تو را بهآبتنی
در انتهای جویبار نازک من»
در این بخش، زبان شاعر به اوج شهوانیِ اغواگری شاعرانه میرسد.
«تسلیم دلخواسته»
ترکیبیست از اختیار و رهایی؛
تسلیم نه از سر ضعف، که از سر خواستن با تمام وجود.
«سرورانهگی»
واژهایست نوآورانه، که شادیِ تنسپاری و سلطهی عاشقانه را در هم میآمیزد.
«جویبار نازک»
استعارهایست از لابلای شبنمآلود نرم زنانه، که با «آبتنی» معشوق،
به وحدتی جسمانی و حسی میرسد.
این بند، بهطرزی شاعرانه، لحظهی عشقبازی را تصویر میکند،
بیآنکه به پورنو بلغزد.
«برجستهگی تبناک پنهان-ام
که بوسهای از دیشب آنجا بجا مانده است
میان لبیای نرمپوشم
در گرمای شهدآلود شبنم
غنچهای در آستانهی شکفتن است»
در اینجا، شاعر با جسارت و دقتی شاعرانه،
بدن را به باغی از حس و میل بدل میکند.
«برجستهگی تبناک»
و
«بوسهای از دیشب»
گذشته را به اکنون پیوند میزند؛
ردّی از لذت که هنوز در چین حریرگونهی تنم باقیست.
«لابیای نرمپوش»
و
«غنچهی در آستانهی شکفتن»
استعارههایی هستند از آمادهگی،
از انتظار برای آغوشبهمی.
زبان، هرچند صریح است، اما در لطافتی شاعرانه پیچیده شده.
«گره میزند نگاه مرا
به نوازش ساقهی آرزومندیهای تو
که حس حلقهها را در سکوت، خیس میکند»
در این بند، نگاه، چون دستی نوازشگر، به حرکت درمیآید.
«ساقهی آرزومندی»
تصویریست از میل مردانه، اما در قالب لطافت گیاهی.
که با هر لرزشی آرزوی تازهای بر اندام عاشق میرُویاند
«حس حلقهها»
میتواند به حلقههای تن، یا حلقههای پیوند اشاره داشته باشد؛
و
«سکوتِ خیس»
ترکیبیست از سکون و شور، از آرامش و التهاب.
این بند، نقطهی اوج حسی قطعه است؛
جایی که نگاه، لمس میشود، و میل، در سکوت، جویبار مانند جاریست.
«به تمنای هر آنچه در دلت بیصدا
از تنگنای آغوش من میخواهی»
پایانبندی قطعه، با زمزمهای آرام و پرکشش،
به درون خواستههای پنهان معشوق نفوذ میکند.
«تمنای بیصدا»
همان اشتیاقیست که گفته نمیشود،
اما در آغوش، در تنگی و نزدیکی، خود را نشان میدهد
و عاشق نگفتهها را میشنود
این بند، همچون انتظاریست
پشت پنجره که نیمهی روشن ماه در یک قدمیِ ماست،
بیکلام،
اما پر از گفتنیها.