«نور وِلَرم»
زنبور
تا بهبیند
در تابستان لابهلای لبانِ غنچه
چه میگذرد
شهدِ پنهان از لبانش
میمکد
عاشقانهترینها را
زمزمه میکند غنچه
درز لبان بیصدا
در آغوش میکشند
استواریِ قد کشیده را، در آن نور وِلرم
که لحظه از میانشان نمیگذرد
میسوزند از تشنهگیِ هوس
زمان بهم میریزد در دامن لیز آن تپّه
رویا با عشق
بهار با زیبائی
دلبستن با مهر
در میآمیزند
آنهنگام که قرارشان بهم میرسد
رهگذر