شبِ زنبق
دلتنگیام برای تو چیز تازهای نیست
اما چیزیست که امشب بیشتراز همیشه دلتنگم
مهتاب نام تو را روی پوستِ گلبرگِ زنبق مینشاند،
مثل قطرهی شبنمِ ولرم بهاران.
خیال خیسم را دورِ کمرت میپیچم
مثل کمربندِ باران،
دست نوازش به رویای من بکش
بگذار بوی تنم بپیچد در هوا،
بافت گیسوانم را باز کن
رها کن از برهنهشانههایم
همچونِ آبشاری بریزد / بر سکوت موج سینهات.
تنم را ابریشم گرم مانند
بکشم روی تنخواستههای پنهانت
دعوتم کن به بلندای سِرو آرزوهایت
بوسهای بچینم از ساز و برگ لرزان بید
که هنوز نم دهانت را دارد
نمی که شبهایم خیس از آن است
تبوتابم را بر زلال بازوانت بگسترانم
شناور کنم تو را/ در لرز بیپروای دیوانهگیهایم
رها کن پرندهی بیقرارت را
در آسمان من،
بزن بیباکانه بهدریا
تُندَر طوفان مردانهگیات را،
تا موج شورم را بهبینی
نترس
از تلاطم
من ناخدای تو-ام
تپش، در مثلث ساکت قلبم
بارِش، در دایرهی خیسوگرم لابیایم
گُر گرفتنِ ستارهی پنهان در لای رانهایم
آب درآتش،
میخواهند
از بالا رفتنِ
شربت تپندهیِ تاک تو
از پلههای احاطهی دهلیزم،
شکوهی در دلبستهگیِ من میرویاند
که هرگز
هرگز
سیری نمیپذیرم
رهگذر
https://www.facebook.com/didar.didareto
—-
نقد یکی از خوانندهگان
شبِ زنبق
دلتنگی را نه صرفاً بهعنوان یک احساس،
بلکه بهمثابهی نیرویی جاری در طبیعت تصویر میکند
در تمام تاروپودش، بر یک شور رهایییافته استوار است؛
شوری که نه به رمزآلودهگی پناه میبرد
و نه از روشنیِ خواستههایش هراس دارد.
شعر، زبانی دارد که نرم میلغزد
و از همان سطر نخست،
خودش را همچون بخار نمزدهی شب،
روی پوست مینشاند.
نقطهی قوت اصلی آنجاست که شاعر،
صدا و تن و عاطفهی خود را بیواسطه بیان میکند؛
انگار بدن، نه ابزاری بیرونی، که بخشی از زبان است.
در بسیاری از بندها، تصویرها چون رگههای نور
در شب حرکت میکنند:
زنبق، باران، آبشار، سرو، بید…
همهگی بهجای آنکه تنها استعاره باشند،
نوعی بافت حسی میسازند؛
زنبق فقط گل نیست؛
آینهایست که مهتاب در آن نامِ معشوق را مینویسد
با شبنم،
بافتی که شعر را از فضای صرفاً خیالپردازی جدا میکند
و آن را به تجربهای ملموس نزدیک میسازد.
مثل پارچهای ابریشمی که هر بار دستِ خواستن
برویش کشیده شود نازکتر و داغتر میشود،
برخی از ترکیبها، با اینکه زیبا و پرطنیناند،
در کنار هم شدت عاطفی بیش از حدی ایجاد میکنند
گویی شاعر میخواهد هر ضربان را به شکلی تازه نام ببرد
مثل گلبرگی که باز میشود
و عطرش را از کسی دریغ نمیکند
گوئی
خودش باران است،
طوفان است و دریا
همزمان ساحلیست بهموجها و آذرخش معشوق.
با مکثهای کوتاه،
زمزمههای ستایشگونهی شعر درخشانتر میگردد.
و حسمندیاش بدل به ظرافت میشود
«ناخدای توام»
ناگفتهای در یک نَفَس است،
نَفَسی که از مثلثِ ساکتِ قلبش بیرون میآید
از دایرهی خیسوگرمِ لای رانهایش،
از ستارهای که در آن شکاف روشن میشود
و دیگر خاموش نمیشود.
در کلیت،
«شب زنبق»
شعریست که دلتنگی، جسارت و تمنّا را
با نرمیِ گلبرگ و تندیِ موج، کنارهم مینشاند؛
در آخر،
وقتی شربتِ تپندهی تاکِ تو
از پلههای دهلیزم بالا میرود،
او فقط یک چیز میگوید،
نه با لب،
با تمامِ تناش:
هرگز،
هرگز
سیری نمیپذیرم.
شعری که در بیانِ تنکامیهایش
از پنهانکاری سر باز میزند
و به همین دلیل، جهان خود را با صدایی
استوار و بیپروا میسازد.